نويسنده: پل استراترن
مترجم: مسعود عليا



 

افلاطون، کشتي گيري نام آور بود و نامي که ما امروز او را به آن مي شناسيم، لقبي است که در ميدان مسابقه به او داده شده بود. واژه ي افلاطون يعني پهن يا صاف و احتمالاً در اين مورد، معناي اول مورد نظر بود که به شانه هاي [پهن] افلاطون (يا آن طور که پاره اي از منابع تأکيد مي کنند، به پيشاني او) اشاره داشت. افلاطون به هنگام تولد در سال 428 پيش از ميلاد، آريستوکلس نام گرفته بود. او در آتن يا در جزيره ي اگينا، که درست در دوازده مايلي ساحل آتن در خليج سارونيک واقع است، ديده به جهان گشود. افلاطون در يکي از خانواده هاي بزرگ اهل سياستِ آتن، چشم باز کرده بود. پدر او، آريستون، از تبار کدروس، آخرين پادشاه آتن، و مادرش از نسل سولون، قانونگذار بزرگ آتني، بود.
مثل همه کساني که عضوي زرنگ از خانواده اي اهل سياست هستند، اولين جاه طلبي ها و بلندپروازي هاي افلاطون، در زمينه هاي ديگري [به جز سياست] جلوه گر هستند. او دوبار در «بازي هاي تنگه» (1)، جايزه ي کُشتي را از آن خود کرد اما از قرار معلوم، هرگز در بازي هاي المپيک در المپيا، جايزه اي به دست نياورد. در عوض، افلاطون دست به کار شد تا يک شاعر بزرگ تراژدي نويس شود؛ ولي نتوانست در هيچ يک از مسابقات مهم، نظر داوران را به خود جلب کند. پس از ناکامي در به دست آوردن نشان طلاي مسابقات المپيک، يا کسب جايزه اي که در يونان باستان، همسنگ جايزه ي نوبل [در دنياي امروز] بود، کم و بيش رضايت داد که صرفاً يک دولتمرد شود. سپس به عنوان آخرين عياشي دوره ي جواني، تصميم گرفت که شانس خود را در فلسفه امتحان کند، و به راه افتاد تا به کلام سقراط گوش بسپارد.
افلاطون در همان نگاه اول، دلبسته سقراط شد. او از آن زمان به مدت نه سال، پاي صحبت استادِ خويش نشست و تا آنجا که در توان داشت، انديشه هاي سقراط را به ذهن مي سپرد. روش هاي تعليمي سقراط، که خصلتي پيکارجويانه داشت، شاگردش را وادار ساخت تا سراپاي استعداد عقلي خود را دريابد و در عين حال، ديدگان او را به روي امکانات نامکشوف موضوع [= فلسفه] باز کرد.
سقراط با روشي مبتني بر مکالمه و گفتگو تعليم مي داد؛ روشي که در آن موضوع مورد بحث، رفته رفته تحليل و تعريف مي شد. اين روش به ديالکتيک شهرت داشت که از کلمه اي در زبان يوناني باستان به معناي بحث يا بگومگو مشتق شده است (ديالکت (2) [به معناي لهجه، گويش، زبان] نيز از همين ريشه است.) سقراط حريف (يا شاگرد) خود را در مکالمه ترغيب مي کرد که تعريفي از موضوعي بخصوص ارائه دهد و آنگاه شروع مي کرد به زير سوال بردن آن تعريف و خرده گرفتن بر آن: نقص و کاستي تعريف را پيدا مي کرد، نکات مثبت آن را معلوم مي کرد، اضافات و جرح و تعديل هايي براي آن پيشنهاد مي کرد، دامنه ي موضوع را گسترش مي داد و امثال آن.
تصور ماهيت فوق العاده نوآورانه ي اين روش، که عميقاً بر عقل متکي بود، براي ما دشوار است. فلسفه، پيش از سقراط، يا هيچ سروکاري با عقل نداشت و يا ارتباط آن با عقل ناچيز بود. پيش – سقراطيان غالباً به موضوعاتي نظير هستي – جوهر مابعدطبيعيِ همه موجودات- يا ماهيت بنيادي خودِ جهان (با تأمل در اين باره که جهان مي توانست از آب يا اتم ها ساخته شده باشد) بيشتر علاقه نشان مي دادند. اندکي از اين شهودها يا درون يابي هاي مغشوش و پراکنده، با عنايت به طريقه اي که ايشان به آن رسيده بودند، به طرز غريبي درست بود. اما سقراط بود که دريافت فلسفه نمي تواند در اين مسير پيش برود.
فيلسوفان، پيش از اين، مضحکه و اسباب تمسخر بودند اما دليلي وجود نداشت که خود فلسفه به اين مرتبه تنزل پيدا کند. اگر قرار بود تفکر فلسفي از تبديل شدن به يک شوخي عقلي يا بازلغزيدن در تأمل ديني (که از آن سر برآورده بود) بازداشته شود، نيازمند رويکردي دقيق تر يا باريک بينانه تر بود. روش ديالکتيکي سقراط، اين نياز را برآورده کرد. اکنون، به برکت بيش از دو هزار سال بازانديشي و واپس نگري، مي توانيم اين روش را پيش آهنگ منطق بدانيم که ارسطو، شاگرد افلاطون، يک قرن بعد يا در همين حدود، آن را بنا نهاد.
دستاورد سقراط و فهم شاگرد او، افلاطون، از اين روش، نشانه ي مرحله اي سرنوشت ساز در تحول فلسفه بود. براي درک تام و تمام اين پيشرفت، تنها لازم است يک بحث جدي عقلي را تصور کنيم که در آن از دليل و استدلال خبري نباشد.
افلاطون به رغم اينکه پيشه ي راستين خويش را يافته بود، باز هم وسوسه شد تا در سيري قهقهرايي، به گذشته ي ناکام خويش بازگردد، و به دنياي سياست قدم بگذارد. خوشبختانه رفتار دولتمردان آتني، او را از اين کار منصرف ساخت. هنگامي که پس از جنگ پلوپونزي، سي تَن جبار، قدرت را در دست گرفتند، دو تن از رهبران آنها (کريتياس و خارميدس) از بستگان نزديک افلاطون بودند. حکومت ارعابي که از پي به قدرت رسيدن آنها پديد آمد، مي توانست استالين يا ماکياولي جواني به بار بياورد؛ با اين حال افلاطون را تحت تأثير قرار نداد. پس از آنکه دموکرات ها به قدرت رسيدند، آموزگار محبوب افلاطون [= سقراط]، به اتهام هاي ساختگيِ بي ديني و فاسد کردن جوانان، محاکمه و به مرگ محکوم شد. بعد از اين واقعه، دموکراسي در نظر افلاطون به همان نقص ها و خطاهايي دچار آمد که در حکومت استبدادي وجود داشت.
رابطه ي نزديک افلاطون با سقراط، او را در موقعيتي خطرناک قرار داد و افلاطون، به ناچار، مصلحت خويش را در آن ديد که از آتن نقل مکان کند. به اين ترتيب، سفرهاي افلاطون آغاز شد که دوازده سال به طول انجاميد. او پس از اينکه در محضر استادش هر آنچه را که مي توانست آموخته بود، حال از محضر جهان کسب علم مي کرد. او در آن روزگار، جهان آن قدرها وسيع نبود و افلاطون، در دوره ي اول تبعيد خود، همراه با دوستش، اقليدسِ [مگارايي]، تنها بيست مايل آن طرف تر، در مگارا، سرزمين همسايه ي آتن، به مطالعه و پژوهش مشغول شد. (اين اقليدس، همان اقليدس هندسه دان و مشهور نبود، بلکه از شاگردان قديمي سقراط بود که به برکت ديالکتيک باريک بينانه ي خود، شهرتي به هم رسانيده بود. اقليدس چندان به سقراط عشق مي ورزيد که با لباس و ظاهر زنانه، به قلمرو آتن – که در آن ايام با مگارا دشمني داشت – وارد شده بود تا در مرگ استاد خويش، حضور داشته باشد.)
افلاطون به مدت سه سال، همراه با اقليدس، در مگارا ماندگار شد و سپس راه سفر به کورنه، واقع در شمال آفريقا، را در پيش گرفت تا همراه با تئودوروسِ رياضي دان، به مطالعه و پژوهش بپردازد. بعد از اين مدت، به نظر مي رسد که افلاطون، سفري به مصر کرده باشد. بر اساس روايتي ديرپا، در اين هنگام او تمايل پيدا کرد که با تعدادي از مغان، در نواحي شرق مديترانه، ديدار کند و سفر خود را به شرق، در جايي دور دست، يعني در سواحل رودخانه ي گنگ، به پايان رساند. اما بعيد است که اين داستان حقيقت داشته باشد.
افلاطون احتمالاً به هنگام اقامت خود در مگارا يا در خلال وقفه اي در سفرهايش، نخستين آثاري را که اکنون از وي در دست داريم، به رشته ي تحرير درآورد. اين آثار در قالب مکالمه نوشته شده اند و به شدت از شخصيت و انديشه سقراط متأثرند. با اين حال، افلاطون سراپا زير سايه ي سقراط قرار نگرفته است. اين مکالمات، آفريده ي مغز متفکري هستند که به اوج قله هاي کمال دست يافته، و گذشته از فلسفه، در گستره ي ادبيات نيز آثاري سترگ به شمار مي روند. در بسياري از اين مکالمات، سقراط در مقام شخصيت اصلي ظاهر مي شود و انديشه هاي خويش را طرح مي کند. او به سيماي کسي که [مخاطبانش] را از کوره به در مي برد، انساني چيره دست – اما در نهايت دوست داشتني – و ترکيبي پيچيده از دلقک و قديس، جلوه گر مي شود و از اين رهگذر، تأثيري خاص از خود به جاي مي گذارد.
دست کم سه فقره از مکالمات اوليه ي افلاطون – دفاعيه، کريتون و اوتيفرون – همراه با مکالمه ي فايدون، که در شمار آثار بعدي افلاطون جاي دارد، به محاکمه، روزهاي زندان و سرانجام مرگ سقراط اختصاص يافته است. اين وقايع، اثري عميق بر جان افلاطون به جا نهاده بود و توصيفي که افلاطون از آنها به دست داده است، همسنگ هملت و دوزخِ دانته در ادبيات غرب به شمار مي رود. دفاعيه، محاکمه ي سقراط و دفاع فيلسوف هفتاد ساله را از خويشتن در برابر مردم آتن، وصف مي کند. سخنان سقراط، بدون اغراق، در مقام دفاعي حقوقي يا حتي قانع کننده، پذيرفتني نيست. سقراط با اتهام هاي خود، از روي بي اعتنايي و تحقيري که سزاوار آنها بود، برخورد کرد و به سراغ موضوعات جذاب تري رفت؛ مانند اين موضوع که چرا او دانا به شمار آمده بود. او مدعي شد که زندگي اش صرفاً حول محور نقش يا وظيفه اي مي گردد که سروش دلفي – که سقراط را داناترين آدميان بر کره ي خاک توصيف کرده بود- برايش اعلام داشته بود. سقراط ابتدا گفته ي سروش دلفي را به ديده ي ترديد نگريسته بود؛ زيرا او هيچ چيز نمي دانست (يک ادعاي نمونه وار سقراطي). بنابراين شروع کرده بود به سؤال کردن از ديگراني که به دانايي شهره بودند و دريافته بود که در حقيقت ايشان نيز هيچ نمي دانند. اين نمونه اي کلاسيک از روش ديالکتيک است: به کار گرفتن فلسفه براي بدل ساختن تفکر زمانه به تلي از ويرانه. اين روش، شباهت عجيبي به تحليل زباني ويتگنشتاين در فلسفه مدرن دارد. حقيقت اين است که آنچه سقراط تعليم مي داد، بيشتر يک روش فلسفي – يعني تفکر روشن و شفاف – بود تا نوعي فلسفه. او اين روش را صرفاً ابزاري براي دست يافتن به حقيقت نمي دانست؛ بلکه علاوه بر اين، آن را به چشم طريقه اي براي کردار نيک مي نگريست. به طور قطع، سقراط با اين ادعاي قرن بيستميِ ويتگنشتاين همداستان بود که «فلسفه نه تئوري بلکه فعاليت است». چنين ديدگاهي، خلئي اساسي در قلب تفکر فلسفي از خود به جا مي گذارد. مقدر بود که افلاطون، پس از سقراط، اين خلأ را پر کند.
پس از بالغ بر يک دهه سير و سفر، افلاطون به سيسيل رسيد و در آنجا از دهانه ي آتشفشان کوه اتنا ديدن کرد. اين آتشفشان يکي از جاذبه هاي مهم گردشگريِ آن دوران به شمار مي رفت و صرفاً پديده اي جغرافيايي نبود. مردم بر اين باور بودند که آتشفشان اتنا، جايي است که به جهان زيرين يا عالم مردگان شباهت دارد و بنابراين بازديد از آن، تصوير اجمالي آموزنده اي از اوضاع و احوال حيات اخروي در اختيار مي گذارد. اما دهانه ي آتشفشان، براي افلاطون حتي از اين هم بيشتر جذابيت داشت و آن به دليل ارتباط آتشفشان با امپدوکلس، فيلسوف و شاعر قرن پنجم پيش از ميلاد، بود. امپدوکلس از توانايي هاي عقلي آنچنان عظيمي برخوردار بود که سرانجام، اطمينان حاصل کرده بود که که در شمار خدايان است و براي اثبات اين مدعا، خود را به دل گدازه هاي جوشان دهانه ي اين آتشفشان افکنده بود.
مهم تر اينکه افلاطون در آن جا با پيروان فيثاغورس نيز – که در سرتاسر مستعمره هاي يوناني سيسيل و جنوب ايتاليا پا گرفته بودند – ارتباط برقرار کرد. کشف رابطه ي ميان عدد و هماهنگي موسيقايي به دست فيثاغورس، افلاطون را به جانب اين عقيده رهنمون شد که کليد فهم عالم در دست اعداد است. همه چيز را مي توان بر حسب عدد – که در اقليمي تجريدي وراي عالم روزمره جاي دارد، تبيين کرد. اين نظريه، تأثيري ژرف بر افلاطون به جا نهاد و او به آنجا رسيد که معتقد شد واقعيت بنيادي، مجرد [از ماده] است. آنچه در آغاز به شکل اعداد نزد فيثاغورس جلوه گر شد، در فلسفه ي افلاطون به شکل صور [= مُثُل] يا ايده هاي ناب درآمد.
جانمايه فلسفه ي افلاطون، نظريه ي ايده ها (يا صورِ) اوست که در سرتاسر زندگي خود، از بسط و پروراندن آن دست نکشيد. اين بدان معناست که نظريه ي افلاطون با چندين تعبير متفاوت به دست ما رسيده است، و به اين ترتيب، سازمايه يا مواد کافي براي مباحثه و مشاجره در باب آن را در اختيار فيلسوفان قرن هاي بعد از آن، قرار داده است. (هيچ نظريه فلسفي اي نمي تواند به بقاي خويش اميدوار باشد؛ مگر اينکه جايي براي بحث و مشاجره در اين باره که طريقه ي بايسته تفسير و تعبير آن چيست، داشته باشد.)
بهترين تبيين نظريه افلاطون، از آنِ خود اوست. (اين وضع در فلسفه همچنان که در جاهاي ديگر – هميشه برقرار نيست.) با کمال تأسف، تبيين افلاطون، در قالب يک تصوير جلوه گر مي شود که آن را بيشتر در حوزه ي ادبيات جاي مي دهد تا فلسفه. به طور خلاصه افلاطون توضيح مي دهد که اغلب انسان ها گويي در يک غار [زيرزميني] تاريک به سر مي برند. او مي گويد که ما [در اين غار] به زنجير بسته شده ايم و چهره هاي ما رو به ديواري لخت و خالي است و در پشت سرمان، آتشي برافروخته است. همه آنچه ما مشاهده مي کنيم، سايه هايي متحرک است که روي ديوار غار جلوه گر مي شوند و ما اين سايه ها را واقعيت [يا حقيقت] مي پنداريم. تنها در صورتي که بياموزيم از ديوار و سايه ها روبگردانيم و از غار بگريزيم، مي توانيم اميدوار باشيم که روشناي راستين واقعيت [يا حقيقت] را مشاهده کنيم.
به زبان فلسفي تر، افلاطون بر اين باور بود که هر آنچه را که ما در تجربه ي روزمره و در پيرامون خويش، ادراک مي کنيم – کفش ها، کشتي ها، مومي که براي مهر و موم کردن استفاده مي شود، و آدم هاي بي بو و بي خاصيت و پادشاهان – صرفاً صورت ظاهر يا نمود است [نه بود]. واقعيت راستين، عالم ايده ها يا صور [يا مُثُل] است که اين نمودها يا جلوه ها از آنجا سرچشمه مي گيرند. بنابراين مي توان گفت که يک اسب سياه خاص، جلوه يا نمود خود را از ايده يا مثال کليِ اسب و مثال سياهي کسب مي کند. جهان مادي – که ما به کمک حواس خود آن را احساس مي کنيم – به طور دائم، دستخوش تغيير است. در عوض، اقليم کلي ايده ها، که عقل آن را درک مي کند، لايتغير و سرمدي است. هر ايده يا مثالي – مانند ايده ي کرويّت، انسان، رنگ، زيبايي و امثال آن – همچون الگو يا سرمشق اشياي جزئي جهان است. اما اشياي جزئي، ناقصِ محض اند و رونوشت هاي هماره در تغييرِ اين ايده هاي کلي. ما مي توانيم با بهره گيري از جزء عقلاني روح، تصورات خود را از اين ايده هاي کلي اصلاح و پالايش کنيم و کم کم به درک بهتر آنها دست پيدا کنيم. بدين سان، قادر خواهيم بود به واقعيت يا حقيقت بنيادينِ روشنايي روز، که فراسوي غار تاريک جهان روزمره ي ما قرار دارد، تقرب جوييم.
قلمرو ايده هاي کلي، داراي سلسله مراتبي است که از صور کوچک تر [در مراتب نازل] آغاز مي شود و به ايده هاي مجردِ برتر [در مراتبي عالي] – که در رأس همه ي آنها ايده ي خير جاي دارد – ختم مي گردد. هنگامي که بياموزيم از عالمِ هماره در تغييرِ جزئيات روبگردانيم و توجه خود را به حقيقت سرمديِ ايده ها معطوف کنيم، فهم ما توان آن را مي يابد که رفته رفته در سلسله مراتب ايده ها صعود کند تا به اعلا درجه ادراک، يعني ادراک عرفاني ايده هاي زيبايي، حقيقت و نهايتاً ايده ي خير، نائل شود.
اين موضوع ما را به فلسفه اخلاق افلاطون رهنمون مي شود. با عطف توجه به عالم جزئيات، نهايت آنچه مي توانيم مشاهده کنيم، خيرِ ظاهري است. تنها به کمک عقل است که قادر مي شويم بصيرتي درباره ي ايده کلي خير – که شأني بلند مرتبه دارد – کسب کنيم. در اينجا افلاطون اخلاقي مبتني بر روشن بيني روحاني را تبليغ مي کند نه هيچ گونه اصول رفتاري بخصوصي را. علاوه بر اين، نظريه ي افلاطون، به سبب بي بهرگي آن از [خصلت] عملي بودن يا کارآيندي (3)، مورد انتقاد قرار گرفته است. گفته شده است که با استناد به سخن خود افلاطون، همه آنچه او توصيف مي کند، صرفاً ايده جهان است و نه خود جهان. عده اي ديگر، اظهار مي کنند که جهان ايده هاي افلاطون، فقط در ذهن وجود دارد و ربط اندکي دارد به جهاني که اين ايده ها از آنجا حاصل شده اند. از سوي ديگر، سرشتِ اساساً متعالي يا فراطبيعي فلسفه، قابليت آن را داشت که بسياري از انديشه هاي آن، بعدها مورد قبول مسيحيت قرار گيرد.
به عنوان مثال، نظريه ي افلاطون در باب ايجاد عالم، به راحتي با روايت خلقت از منظر يهودي – مسيحي همخوان و هماهنگ از آب در مي آيد. به گفته ي افلاطون، «پدر و صانع، آفريده اي زنده و متحرک، بر صورت خدايان جاودانه خلق کرد. هنگامي که او بر اين آفريده نظر انداخت، سرشار از مسرت گشت و بر آن شد تا آن را حتي بيشتر به اصلش شبيه سازد. از آنجا که اصل [يا سرمشق] اين آفريده جاودانه بود، کوشيد تا بدان جا که ممکن است، جهان را جاودانه بسازد. بدين سان، تصويري متحرک از جاودانگي آفريد. آن هنگام که او آسمان را برافراشت، اين تصوير را، جاودانه ولي متحرک، و مطابق با اعداد ساخت – و اين متفاوت است با جاودانگي که يگانه و نامتحرک است. اين تصوير متحرک، همان چيزي است که ما به آن زمان مي گوييم.»
آنچه از اين قطعه بر مي آيد، تا حدي شبيه به پژواکي انتزاعي از سفر پيدايشِ [تورات] است (که در حدود هشتصد سال قبل از مفهوم فيثاغوسي اي که اين قطعه از آن سرچشمه گرفته، نوشته شده بود.) با اين حال، تبييني که افلاطون در اينجا از زمان ارائه مي دهد - «تصويري متحرک از جاودانگي» - فراتر از يک تبيين مذهبي ژرف (و بيش از يک تبيين بي اندازه زيبا) است. اين تبيين، يک نظريه فلسفي پرمغز و پرمحتواست. تبيين افلاطون از زمان، به گونه اي قابل قبول، عالم اعدادي جزئيات را – که ما در آن به سر مي بريم – با وحدت سرمدي جهان ايده ها پيوند مي زند.
زمان همواره يکي از بغرنج ترين مفاهيمي بوده است که فيلسوفان با آن سروکار داشته اند. به علاوه، از جمله مفاهيمي است که کمترين ثمر و فايده را دربردارند. همه ما زمان را مي شناسيم و زمان، قطع نظر از آنچه درباره آن مي گوييم، بي وقفه در جريان است. همه ما تصور مي کنيم که مي دانيم زمان چيست وليکن به غايت دشوار است که آن را با عبارت هايي توصيف کنيم که همانگويي (براي مثال: «زمان عبارت است از توالي») يا بي مغز و بي مايه (براي مثال: «زمان رودي بيش نيست که من براي صيد ماهي وارد آن مي شوم» - ثارو (4)) نباشد.
تبيين افلاطون [در باب زمان]، تصوير شاعرانه و فلسفيِ تراز اولي بود که نه تنها دقيقاً با نظريه ي ايده هاي او سازگاري داشت؛ بلکه علاوه بر اين، در مقام رکن بنياديني که اجزاي اين نظريه را به هم مي پيوست و يکپارچه مي ساخت، جلوه گر شد. (اين تبيين، «چرخ دنده بجا و دقيقي» ناميده شده است که «حرکت آن، همه اجزا را به مثابه يک کل به حرکت در مي آورد.» با اين همه، اين تصوير مکانيستي و باريک بينانه، از دقت بهره اي ندارد؛ زيرا جهان ايده هاي مجرد، دستخوش حرکت و تغيير نيست و به دست زمان، به حرکت در نمي آيد.)
از روزگار افلاطون تا به حال، عده ي انگشت شماري تبيين قانع کننده اي در باب زمان پيشنهاد کرده اند. هفت قرن [از روزگار افلاطون] گذشت تا اينکه قديس اگوستين، نظريه اي را پيش کشيد که در قوت و برجستگي، همتاي نظريه ي افلاطون بود. به نظر او، زمان صرفاً وجه ذهن بنياد (5) يا ذهني نگرش ما به عالم است. اين نظريه، در اصل همان نظريه ي افلاطون است که وجه دروني يا ذهني يافته است. در مدت پانزده قرني که از روزگار قديس اگوستين سپري شده، تنها تبيين کانت از زمان، همتراز و همسنگ نظريه ي قديس اگوستين است؛ و اين تبيين نيز خصلتي ذهني دارد (حال آن که به نظر واضح مي رسد که زمان، چنين نيست.) کانت اساساً بر اين باور بود که زمان بخشي از دستگاه ادراکي ماست که از طريق آن، جهان را ادراک مي کنيم. (دستگاه ادراکي ما، مانند عينکي است که هيچ گاه از چشم بر نمي داريم). با همه ي اين احوال، اين تبيين افلاطون است که همچنان، بيش از هر نظريه ي ديگري، با تازه ترين نظريه هاي علمي در باب زمان، رقابت مي کند. «آن هنگام که او [= صانع] آسمان را برافراشت، اين تصوير را، جاودانه ولي متحرک، و بر طبق اعداد ساخت.» به عبارت ديگر، زمان و جهان، همزمان آغاز شدند. اين سخن با نظريه ي «انفجار بزرگ» (6) سازگار است؛ نظريه اي که مي گويد ما نمي توانيم از «قبل از» انفجار بزرگ سخن بگوييم؛ زيرا در آن هنگام، زماني در کار نبوده است .
علم و فلسفه راه هايي براي نگريستن به جهان هستند که اساساً با يکديگر فرق دارند: اين دو، بي چون و چرا از هم مجزايند. چنان که برناردو ماندويل مي گويد، «يکي با آنچه هست سروکار دارد و ديگري مي پرسد که چرا چنين است.» با اين حال، آنگاه که علم و فلسفه، با هم از درِ آشتي در مي آيند، همواره اطمينان بخش است. و زماني که فلسفه ي مورد بحث، متعلق به دوره اي از علم باشد که در آن، قوي ترين شکل انرژي حرکتي، [نيروي کار] بردگان بود، تنها کاري که مي توان کرد، اين است که از تعجب، انگشت به دهان ماند.
افلاطون هنگامي که در سيسيل به سر مي برد، با ديون، برادر زن ديونوسيوس – فرمانرواي سيراکوس – دوستي صميمانه اي به هم رسانيد. ديون، دوست جديد خود را به ديدار ديونوسيوس بود؛ احتمالاً به اين اميد که براي او، سِمتي به عنوان فيلسوفِ مقيم در دربار، دست و پا کند. اما افلاطون، به رغم مسافرت هايش در گوشه و کنار عالم، تا حد بسيار زيادي، همچنان يک آتني اشرافي باقي مانده بود و راه و رسم هايِ تنگ نظرانه دربار سيراکوس را دلنشين و جذاب نيافت. ديونوسيوس، صاحب منصبي لشکري و فرمانروايي مستبد بود که از ادعاهاي اديبانه نيز سرِ پربادي داشت و معتقد بود که دوتاي هر يک از معاصران خويش است. او دو زن را به نام هاي دوريس و آريستوماخ، در يک روز به همسري گرفت و در شب عروسي خود، هر دو آنها را در بستر خود، در کنار داشت.
وقتي افلاطون قدم به صحنه گذاشت، به نظر مي رسد که اوضاع آرام گرفته بود. با توجه به توصيف او، اوضاع بسيار مطبوع تر احساس مي شود؛ حتي اگر او [بگويد که] «در سلايق و پسندهاي جامعه اي علاقه مند به پخت و پز ايتاليايي، هيچ چيز نيافتم که مرا راضي سازد؛ جايي که در آن، سعادت به اين صورت معنا مي شد که دوبار در روز تا خرخره غذا بخوري و هيچ گاه به هنگام شب، تنها نخوابي.» از قرار معلوم، اينها در نظر افلاطونِ چهل ساله، بسيار مزخرف و ملال آور بود؛ افلاطوني که سخت گيريِ آتني او، به زودي خشم ديونوسيوس را برانگيخت.
ديونوسيوس در ابتداي عمر، در سمت منشي گري در دستگاه اداري دولت، مشغول به کار شده بود. ولي از همان ابتدا، استعدادهاي درخشانِ شعري، در او برجسته و چشمگير بود. وي سپس درجات لشکري را، يکي پس از ديگري، پيموده بود و در عين حال، چند تراژدي منظوم تصنيف کرده بود که از ارزشي بي نظير برخوردار بودند. (آنچنان که همه افسران تحت فرمان او، بر اين امر صحه گذاردند.) ديونوسيوس پس از رسيدن به قدرت، با يک رشته فتوحات وحشيانه، سيراکوس را به قدرتمندترين شهر يوناني در غرب يونان مبدل ساخت. آتني ها، براي هموار کردن ميسر روابط ديپلماتيک، ديونوسيوس را خاطر جمع کردند که نمايشنامه اي با عنوان فديه هکتور، در جشنواره ي لنا جايزه اي را از آن خود کرده است.
ديونوسيوس از آن دست آدم هايي نبود که به خود اجازه دهد مطيعِ يک آدم کله گنده ي فيلسوف شود که سعي مي کرد در دربار او، سِمتي براي خودگدايي کند. زماني که او و افلاطون به بحث فلسفي مشغول شدند، بلافاصله نخستين جرقه ها آشکار شد. افلاطون در جايي ديد که ناچار است متذکر خطايي در انديشه ي ديونوسيوس شود.
ديونوسيوس با نفرت و انزجار فرياد کشيد: «مثل يک پير خرفت سخن مي گويي.»
افلاطون در جواب گفت: «و شما همچون فرمانروايي مستبد سخن مي گوييد.»
آنگاه ديونوسيوس تصميم گرفت برطبق اظهار نظر فيلسوف رفتار کند و فرمان داد که او را به زنجير بکشند. افلاطون در يک کشتي اسپارتي جاي گرفت که عازم اگينا بود: جايي که به ناخدا دستور داده شده بود افلاطون را در آنجا به عنوان برده، بفروشد. ديونوسيوس [به ناخدا] گفت: «نگران نباش، او به قدري فيلسوف است که حتي ملتفت هم نخواهد شد.»
برخي از منابع، ادعا کرده اند که در اين هنگام، زندگي افلاطون به خطر افتاده است؛ اما اين واقعيت که او به اگينا فرستاده شد، حاکي از چيز ديگري است و نشان مي دهد که احتمالاً اين جزيره، محل تولد افلاطون بوده است نه آتن. باز پس فرستادن افلاطون به زادگاهش به شکل يک برده، دقيقاً آن نوع تحقيري بود که براي ديونوسيوس جذابيت داشت. از اين گذشته، ديونوسيوس مي توانست کم و بيش مطمئن باشد که دوستي با نفوذ، افلاطون را بازشناسد و خريداري کند، و به اين ترتيب، [خود]، مانع از عواقب وخيمِ ديپلماتيکِ اين قضيه در روابط با آتن شود.
نقشه ي ديونوسيوس، درست همان طور که ترتيب داده بود، اجرا شد. افلاطون به هول و هراسي دردناک دچار آمد. (تصور اينکه مجبور باشي براي موجودي زنده کار کني، کافي بود تا قلب هر فيلسوف راستيني را به لرزه درآورد.) ديري نپاييد که دوست قديمي و پولدار افلاطون، آنيکريس کورنايي، او را در بازار برده فروشان اگينا، به جا آورد و به بهاي ارزانِ بيست مينه (7) خريداري کرد. آنيکريس به قدري از ديدن فيلسوفِ ارزان قيمت خود، شادمان شد که او را همراه با پول کافي براي تأسيس يک مدرسه، به آتن بازپس فرستاد.
افلاطون در سال 386 قبل از ميلاد، قطعه زميني در باغ آکادمه خريداري کرد. اين محل در يک مايلي شمال غربي آتن يا در همين حدود)، آن سوي دروازه ارياي، در ميان ديواره هاي شهر قديمي، قرار داشت. باغ آکادمه، فضاي سبزي بود که در جاي جاي آن، درختان چنان قامت برافراشته بودند و در سايه سار آنها، شماري مجسمه و معبد آرميده بودند. در اينجا، در ميان راه هاي خنک باغ و جويباران نجواگر، افلاطون آکادمي را افتتاح کرد و گروهي پيرو و مريد، دور او را گرفتند که برخلاف انتظار، در ميان آنها چند زن هم ديده مي شد؛ از آن جمله اکسيوتئا بود که مانند مردان لباس مي پوشيد. آکادمي را مي توان اولين دانشگاه دانست.
باغ آکادمه که افلاطون در آنجا آکادمي را بنياد نهاد (و آموزشگاه [او]، نام خود را از آن گرفته است) در پي سکونتِ مقيمِ پيشين آن، به اين نام، ناميده شد: نام اين شخص هکادموس، قهرمان نيمه خداي گمنام در اساطير آتيکي، بود. دستاورد مهم هکادموس اين بود که در اينجا دوازده درخت زيتون کاشت که شاخه هاي نورس درخت زيتون مقدسِ آتن در آکروپليس بودند. با اين حال، وقتي افلاطون اين مکان را انتخاب کرد، نتيجه اين شد که حتي امروزه هم از هکادموس در سرتاسر جهان متمدن ياد شود؛ و تعبير ما از نام او، زينت بخش همه چيز باشد: از کالج هاي منشي گري گرفته تا سينماها، يکي از تيم هاي فوتبال اسکاتلند و جوايز ساليانه براي شخصيت هاي نيمه خداي مشابهي که دستاوردهاي ناشناخته داشته اند.
امروزه باغ آکادمه، قطعه زميني باير و پرت و دراز در شمال غربي آتن است؛ جايي که حومه هاي داخلي شهر، به شکلي ناهماهنگ و ناموزون، در حواشي شهر رفته رفته گسترش پيدا مي کنند. زير درخت ها، کنار ايستگاه اتوبوس، سنگ هاي پراکنده اي از دوران باستان، توده هايي از زباله هاي منازل که گاه و بيگاه ريخته مي شود و چندتايي نيمکت که سطح آن ها از شعار و نوشته پوشيده شده، به چشم مي خورد. مکان آکادمي افلاطون و خانه اي که او در آن زندگي مي کرد، به احتمال قريب به يقين، براي هميشه، از بين رفته است. عجيب اينکه خانه ي هکادموس هنوز سرجايش است. زير تاقي از جنس قلع، که باستان شناسان براي حفاظت ساخته اند، مي توانيد سنگ بناهاي ساختمان را – که از جنس گِل پخته هستند – و در معرض تماشا قرار گرفته اند و نيز بقاياي ديوارهاي آن را – که از خشت گل ساخته شده اند – مشاهده کنيد؛ بازمانده هايي که به هنگام تأسيس آکادمي به دست افلاطون، نيز نزديک به دو هزار سال قدمت داشتند. به نظر مي رسد که هکادموس از استعداد جاودانگي برخوردار بوده است.
در اين بين، درست آن سوي زمين باير، اردوگاهي جديد قرار دارد که در آن، شرايطي قابل مقايسه با اوضاع و احوالي که در خانه ي ماقبل تاريخي هکادموس جريان داشت، هنوز پس از گذشت بيش از چهار هزار سال، حاکم است. کودکان مهاجري که سرهايشان را تراشيده اند، در ميان اقامتگاه هايي که به شکل اتاقک هايي از جنس مقوا درست شده و در استخرهايي با آب راکد، در آفتاب داغ، زير هاله هايي از مگس، به بازي مشغول اند و در همان حال، مادرانشان – که روسري بر سر دارند – پا چنبري در ميان زباله ها نشسته اند و به نوزادان برهنه و سيه چرده خود، شير مي دهند.
«عدالت چيست؟» افلاطون اين سؤال را در جمهوري، مشهورترين اثر خويش، پيش مي کشد. او در اين مکالمه، سقراط و جمعي از اشخاص را براي صرف شام در خانه ي اعيانيِ يکي از صاحبان زر و زور – که اکنون بازنشسته شده است – گرد هم مي آورد. هنگامي که سقراط مهار مکالمه را در دست مي گيرد، حاضرانِ در جمع، بر سر اين نکته توافق کرده اند که تلاش براي تعريف عدالت ثمره اي در برندارد مگر اينکه آن را در محيط يا بستري وسيع تر، يعني در جامعه، تعريف کنيم. به اين ترتيب، سقراط دست به کار مي شود تا نظر خويش را درباره ي جامعه اي برخوردار از عدالت شرح دهد.
عموماً مکالمات اوليه را که به قلم افلاطون نوشته شده وليکن سقراط ستاره آنهاست، حاوي انديشه هاي سقراط مي دانند. اين انديشه ها در مکالمات دوره ي مياني و دوره ي اخير، دستخوش تغيير مي شود و انديشه هايي را که سقراط در اين آثار مطرح مي کند، از آنِ افلاطون تلقي مي کنند. جمهوري بهترين مکالمه در ميان مکالمات دوره ي مياني است و افلاطون [در اين اثر] به هنگام ارائه رهنمود و هنجارگذاري براي جامعه اي عادل، انديشه هاي خود را در باب موضوعات فراخ دامنه و گسترده اي همچون آزادي بيان، فمينيسم، کنترل مواليد، اخلاق عمومي و شخصي، آنچه به والدين مربوط مي شود (8)، روان شناسي، تعليم و تربيت، مالکيت عمومي و خصوصي، و بسياري موضوعات ديگر، بيان مي دارد؛ اين موضوعات درست از همان قسم مطالبي است که چه بسا در يکي مهماني شام دلچسب، به زحمت بتوانيد از پرداختن به آنها شانه خالي کنيد. اما به زودي متوجه خواهيم شد که جمهوري يک مهماني شامِ دلچسب نبود. و جامعه اي هم که پيشنهاد مي کرد، چندان چنگي به دل نمي زد. تقريباً تمامي آراي افلاطون در باب موضوعات ياد شده، به شدت مخالف عقايدي است که اين روزها همگان – به استثناي افرادِ سخت متعصب و اندکي خل وضع – به آنها باور دارند.
در جمهوري آرماني افلاطون، نه از دارايي خبري است و نه از ازدواج (مگر در ميان طبقات فرودست، که احتمالاً تنها مردمي هستند که اين چيزها در خور آنهاست). کودکان، بلافاصله پس از تولد، از آغوش مادرانشان گرفته مي شوند و به طور اشتراکي، تحت تعليم و تربيت قرار مي گيرند. بدين سان، آنها به جايي مي رسند که کشور [= جامعه / دولت / حکومت] را در حکم والدين خود بدانند و تمامي هم روزگاران آنها، برادران و خواهران ايشان خواهند بود. تا سن 20 سالگي به آنان ورزش و موسيقي شورانگيز تعليم داده مي شود (هيچ گونه موسيقي ايونيايي يا ليديايي مجاز نيست و فقط مارش هاي نظامي براي تلقين شجاعت و عشق به ميهن، اجازه حضور دارند.)
همه اينها، آدمي را به تأمل درباره کودکي خود افلاطون وا مي دارد. در تأييد اين سخن، ديوگنس لائرتيوس ما را مطلع مي سازد که پدر افلاطون، «عشقي سوزان» به مادر افلاطون «داشت» اما «نتوانست او را از آنِ خود سازد». اگرچه افلاطون به احتمال قريب به يقين، فرزند مشروع والدين خود بود، اما به نظر مي رسد که مادر او، بلافاصله شوهر ديگري اختيار کرده باشد، و افلاطون، تقريباً به طور قطع، در ميان شماري از خانواده ها پرورش يافت و بزرگ شد. به اين ترتيب، شايد تعجب آور نباشد که افلاطون در خود چندان علاقه اي به زندگي خانوادگي احساس نمي کرد.
در آرمانشهر افلاطون، آنان که از تربيت بدني و موسيقايي خود، بهره ي ناچيزي برده اند و درک اندکي نصيبشان شده است، در سن بيست سالگي غربال و از بقيه جدا مي شوند. اين عده را براي انجام کارهاي نازلي همچون تأمين مايحتاج جامعه از طريق کشاورزي و کسب و کار، روانه مي سازند. در اين ميان، دانش آموزان ممتاز، در ادامه [تربيت خود] به مدت ده سال، به مطالعه حساب، هندسه و نجوم مشغول مي شدند. دسته ي ديگري از شکست خوردگان که رياضيات اعصابشان را به هم ريخته است، به کار پاسداري گسيل مي شوند.
اکنون تنها نخبگان باقي مي مانند. آنان به مدت پنج سال، يعني تا سي و پنج سالگي، رخصت مي يابند که به افتخار عظيمِ مطالعه فلسفه نائل شوند. آنگاه طي پانزده سال، با غوطه ور شدن در امور زندگي آدميان در عالم خاکي، کار حکومت و کشورداري را به شکل عملي بررسي مي کنند. در پنجاه سالگي ايشان در خور فرمانروايي به شمار مي روند.
اين فيلسوف – فرمانروايان، در اقامتگاهي جمعي و اشتراکي با هم به سر مي برند و در آنجا هيچ گونه دارايي شخصي ندارند و نمي توانند آن طور که مي پسندند، آميزش جنسي داشته باشند. ميان مردان و زنان، برابري کامل برقرار است ( هر چند افلاطون در مکالمه اي ديگر، به شکلي دور از انتظار مي گويد: «در صورتي که روح، در مدت زمان مقرر خود در وجود يک مرد نتواند به نيکي زندگي کند، به بدن يک زن انتقال مي يابد.») اين نخبگان به اين ترتيب با زيستن به شکل اشتراکي و نداشتن هيچ گونه منافع شخصي، دامنشان به رشوه خواري آلوده نخواهد شد و تنها هدف آنها، تأمين عدالت در جامعه خواهد بود. رئيس حکومت، فيلسوف – فرمانروا، از ميان اين عده برگزيده مي شود.
چنين نظامي، حتي براي دولتشهرهاي آرماني کوچک («در فاصله ي 9 مايلي از دريا») – که اين نظام يکسره براي آنها در نظر گرفته شده است – دستورالعملي فاجعه انگيز جلوه مي کند. در بهترين حالت، اين آرمانشهر به شکل حيرت انگيزي ملال آور است؛ زيرا همه شاعران، نمايشنامه نويسان و آنان که نوع نادرست موسيقي را مي نوازند، همچنين وکلاي مدافع و حقوقدانان، در آن حق حضور ندارند. در بدترين حالت، آرمانشهر افلاطون کابوسي از خودکامگي است که به سرعت، تمامي روش هاي ناخوشايند معمول را، که براي حفظ چنين رژيم غيرمردمي اي لازم است، در دامان خود مي پرورد.
به برکت واپس نگري و بازانديشي، به راحتي مي توانيم خطاي اين خيالبافي جدي را دريابيم. حتي توصيف خودِ افلاطون، او را به شماري تناقض گرفتار مي کند. [ در آرمانشهر افلاطون] شاعران تحريم شده اند؛ با اين حال خود افلاطون در ضمن استدلال هايش، از بسياري تصاوير شاعرانه ي تراز اول، بهره مي جويد. همين طور، پرستش خدايان، دين و اساطير نيز قدغن شده است؛ اما با اين وجود، افلاطون خودش چندين اسطوره را در اين اثر [= جمهوري] مي گنجاند و «فيلسوف – فرمانروايان» شباهت عجيبي به کاست (9) کشيشان دارند. افلاطون همچنين خود، يک خداي آرماني را معرفي مي کند؛ خدايي سرسخت که بايد از او فرمان برد (گو اينکه وجود او قابل اثبات نيست.)
حقيقت اين است که تصور افلاطون از جمهوري آرماني، از قرار معلوم، به کلي محصول روزگار خويش است. اندک زماني پيش، آتن در جنگ پلوپونزي، مغلوب اسپارت شده بود. نه دموکراسي کارگر افتاده بود و نه حکومت استبدادي، و آتن از فرط استيصال، نيازمند حکومتي بود که بتواند نظم را برقرار سازد. (در واقع، پاره اي از مفسران، چنين مي انديشند که وقتي افلاطون از عدالت سخن مي گويد، غالباً مراد او چيزي است که بيشتر به [مفهوم] نظم نزديک است.) به نظر افلاطون چنين رسيد که راه حل اين مسئله در جامعه اي به شدت تحت کنترل، به مانند جامعه اي که در اسپارت برقرار بود، يافت مي شود. اما اسپارت، برخلاف آتن، جامعه اي بي فرهنگ و به لحاظ اقتصادي عقب مانده بود؛ جامعه اي که براي بقاي خود، مجبور بود طبقه اي از آدم هاي قلچماق و بي کله به بار بياورد که با طيب خاطر فرمان برند و تا پاي جان نبرد کنند. کار اين طبقه، از اين قرار بود که در ميان طبقات فرودست دولتشهر، که روز به روز نافرمان تر مي شدند، جوّ ارعاب و وحشت را حاکم سازد و از همسايگان پيشرفته اسپارت، که به لحاظ اقتصادي قدرتمند بودند، زهر چشم بگيرد و ايشان را به اطاعت وادارد. افلاطون يا از اين مسئله اطلاعي نداشت و يا مايل نبود آن را در نظر بگيرد.
افلاطون با تعميم اعتقاد اخلاقيِ ساده دلانه ي سقراط («نيکان، خوشبخت اند») بر اين باور بود که «تنها ظالمان تيره بخت اند» جامعه اي عادل را به جبر برقرار ساز تا همه ي انسان ها خوب شوند. اما افلاطون چه چيزي را در نظر داشت؟ درست طرحي از آن دست که شما از متفکري معتقد به اصول و جدي، که در باغ آکادمه خلوت گزيده است، انتظار داريد. اين طرح هرگز عملي نبود.
با اين همه عجيب اينجاست که چنين طرحي، يا چيزي شبيه به آن، عملي شد. به مدت بيش از يک هزار سال، جامعه قرون وسطا، با طبقات فرودست، کاست سپاهيان، و کشيشان قدرتمند خويش، شباهت چشمگيري به جمهوري افلاطون داشت. در دوران جديد، کمونيسم و فاشيسم، بسياري از ويژگي هاي اساسي جمهوريِ [افلاطون] را اختيار کرده اند.
افلاطون چندين سال به تدريس در آکادمي ادامه داد و آکادمي را در مقام بهترين مدرسه آتن تثبيت کرد. آنگاه در سال 367 پيش از ميلاد، از دوست خود، ديون، شنيد که ديونوسيوس، فرمانرواي مستبد سيراکوس، جان سپرده و پسر او، ديونوسيوسِ (پسر) [يا ديونوسيوس دوم] جانشين او شده است.
پدرِ ديونوسيوسِ دوم، سال ها پسر خود را محبوس کرده بود تا از هرگونه رويايي که امکان داشت پسرش براي جانشيني پيش از موعد در سر بپروراند، مانع شود. ديونوسيوسِ پسر، محبوس در قصر پادشاهي، با سخت کوشي تکه هاي چوب را اره مي کرد و با آنها ميز و چارپايه مي ساخت و به اين شکل روزها را سپري کرده بود.
به زعم ديون، فرصت خوبي براي افلاطون مهيا شده بود. اکنون فرمانرواي ايده آلي براي افلاطون وجود داشت تا افلاطون به وي، راه و رسم فيلسوف – فرمانروا را تعليم دهد. ذهن او از انديشه هاي ديگر انباشته نبود، و افلاطون مي توانست جمهوري خود را – که در نظر داشت – جامه ي عمل بپوشاند.
افلاطون، به دليلي، اين دورنما (10) را مطلوب نيافت. (شايد او نگرانِ موقعيت پيري 61 ساله بود که در جمهوري آرماني مقيم مي شد. آيا او نيز مي بايست براي پيوستن به صف نخبگان، به اجراي منظم و طولاني مدت ورزش و موسيقي نظامي تن در دهد؟) با اين حال، در نهايت، «ترس من از اينکه عزت نفس خود رااز دست بدهم و در نظر خويشتن انساني شوم که تنها حرف مي زند و هرگز به حرف هاي خود جامه عمل نمي پوشاند» باعث شد که در برابر خواهش و تمناهاي دوستش، سرتسليم فرود آورد و عازم سفري دراز به مقصد سيسيل شود.
هنگامي که افلاطون به سيسيل رسيد، دربار ديونوسيوس دوم را انباشته از دسيسه و توطئه ديد. شماري از درباريان با نفوذِ اين [پير] خوش لباسِ خردمند را از زمان ديدار قبلي او، به ياد داشتند و عده اي از آنها، از قرار معلوم، قصد داشتند به ديون نيز آزار برسانند. ظرف چند ماه، اين دشمنان فلسفه، دست به کار شدند و هم افلاطون و هم ديون را به خيانت متهم کردند (دامي هميشگي براي آنها که طرح ايجاد آرمانشهر را در سر مي پرورانند.) در ابتدا، فرمانروايِ نجار، نمي دانست چه کند. چندي بعد، او که از قدرت ديون هراسان شده بود، دايي خود را تبعيد کرد؛ با اين حال، مانع از آن شد که افلاطون دربارش را ترک گويد. او به فيلسوف پير اطلاع داد که ميل نداشت هنگامي که افلاطون به آتن باز مي گشت، از او به بدي ياد کند.
از بخت نيک، دوستان، به زودي ترتيب فرار افلاطون را دادند و او به آتن بازگشت؛ جايي که شاگردان وفادار و ديون، در آکادمي انتظارش را مي کشيدند.
و اما ديونوسيوس دوم، از فرار افلاطون آزرده خاطر شد. او از گفتگوهاي خود با افلاطون، حظ وافر برده بود؛ هر چند که قصد نداشت هيچ کدام از انديشه هاي او را جامه عمل بپوشاند. (سيراکوس به هيچ وجه در وضعي نبود که چنين آزمايش هايي را بر خود روا دارد. در آن زمان، سيراکوس يگانه دولت مقتدري بود که از عهده مقاومت در برابر تجاوز کارتاژ به ايتاليا – جايي که در آن کارتاژ جمهوري آغازين روم را سرنگون کرده بود – برآمده بود).
به نظر مي رسد که ديونوسيوس، رفته رفته افلاطون را به چشم يک پير يا پدر معنوي مي نگريست. ترديدي نيست که او به علاقه ي افلاطون نسبت به دايي اش، ديون، رشک مي برد. ديونوسيوس دوم، از افلاطون درخواست کرد که به سيراکوس بازگردد و با خواهش ها و التماس هاي خود، مدام افلاطون را به ستوه مي آورد. او با خاطري پريشان، به همه ي کساني که سخنش را مي شنيدند، اعلام کرد که ديگر بدون مصاحبتِ آموزگار خود در فلسفه، زندگي اش را به آتن فرستاد و تهديد کرد که اگر افلاطون به ديدن او نيايد، تمامي دارايي هاي ديون را در سيراکوس (که ميزان آنها قابل ملاحظه هم بود) مصادره خواهد کرد.
بالاخره، افلاطونِ 71 ساله، به رغم اينکه احساس مي کرد اين کار از خرد به دور است، در کشتي نشست تا به سيراکوس برود. به نظر مي رسد آن که او را راضي کرد تا به اين سفر برود، ديون بود که در اين موقعيت، چه بسا خاطرش به جاي توجه به امکان برپا ساختن آرمانشهر افلاطون و «انديشه ي اثبات برتري روح بر جسم براي فرمانرواي مستبد»، به ميزان بسيار، مشغول به مسايل و علايقي ديگر بود.
ديري نگذشت که افلاطون، بار ديگر مبدل به يک زنداني واقعي در سيراکوس شد؛ زنداني اي که بدون ترديد، دو بار در روز، از اينکه تا خرخره غذاي ايتاليايي بخورد، امتناع مي ورزيد و با عصبانيت، هر شب عناصر نامطلوب را از بستر خواب خويش بيرون مي کرد. اما خوشبختانه او يک بار ديگر نجات پيدا کرد؛ اين بار به کمک يک فيثاغورسي همدل و هم فکر از اهالي تارانتو که سروکله اش پيدا شد و افلاطون را در خاموشي ترين ساعت شب، با کشتي خود برد. فيلسوف پير، در کنار بردگان که زير ضربات شلاق، شجاعانه پارو مي کشيدند و کشتي را به پيش مي بردند، شتابان به آن سوي دريا، به جانب آغوش امن آتن، روانه شد. (چند سال بعد، ديون به هدفي که شايد همواره در نظر داشت، دست يافت: او به سيراکوس هجوم برد، ديونوسيوس دوم را برکنار کرد و خود، قدرت را در دست گرفت. حال که سرانجام بخت با ديون يار شده بود، آيا او در صدد برآمد که جمهوري افلاطون را برپا سازد؟ از قرار معلوم، خير. اما مقدر بود، آنجا که عدالت افلاطوني توفيق نيافت، عدالت شاعرانه به نتيجه برسد: ديري نگذشت که ديون، در کمال شگفتي، بر اثر خيانت يکي از شاگردان سابق افلاطون، به قتل رسيد.)
به اين ترتيب، پرسه هاي گذراي افلاطون در قلمرو سياست، به انتها رسيد امپراتوري روم [از انديشه هاي سياسي افلاطون] در امان ماند. با اين حال، ثمره نظريات آزمون نشده افلاطون اين بود که، دنياي قرون وسطي، که از دل امپراتوري روم سر برآورد، الگويي در اختيار داشته باشد؛ و در دوران جديد، امثال استالين و هيتلر براي اقدامات خود، پيشينه اي باستاني داشته باشند.
آيا افلاطون سراپا انساني بود که از روي لجاجت بر انديشه هايي نادرست پاي مي فشرد؟ در نظر او، تنها عقل قادر است به معرفت يا فهم راستين دست يابد و چنين کاري از دست حواس بر نمي آيد. اگر قرار است روح به حقيقت دست پيدا کند، مي بايست از جهان تجربه و حس، کناره بگيرد. در صورتي که افلاطون جداً به اين امر معتقد بوده باشد، در وهله اول، بسيار دشوار است دريابيم که او از وضع قانون براي آرمانشهر خود، چه منظوري در سر داشت. اين ديدگاه فلسفي، مغاير با روال مرسوم در سياست است. با اين حال، به زغم افلاطون، «مصائب نوع بشر، پايان نخواهد پذيرفت مگر آنکه فيلسوفان حاکم شوند يا حاکمان دل به فلسفه بسپارند.» (در عمل، دقيقاً عکسِ چنين چيزي از آب در آمده است. حاکماني که افکار فلسفي الهام بخش آنان بوده است، در مقايسه با حاکماني که از فلسفه بي خبر بوده اند، بسيار بيشتر مصيبت به بار آورده اند.)
ابعاد غيرسياسي فلسفه افلاطون نيز قرن هاي بسيار، تأثيري عظيم از خود بر جا نهاد. اين امر، عمدتاً ناشي از آن بود که فلسفه افلاطون، به خوبي با مسيحيت درآميخت و به مسيحيت، که در آغاز، ايمانِ محض بود، بنيان فلسفي عقلاني تري بخشيد. (نتيجه اين شد که ديگر انکار مسيحيت، به تنهايي کافي نبود؛ مي بايست نادرستي آن را نيز به اثبات مي رسانديد.)
به عقيده افلاطون، روح يا نفس انسان از سه جزء متمايز تشکيل شده است: جزء عقلاني در پي فرزانگي و خردمندي است، جزء کوشاي روح [يا جزء شجاع] در جستجوي استيلا و برتري است، و اميال، در طلب ارضاي خويش اند. (سه رکن جامعه اي که افلاطون در جمهوري توصيف مي کند، بازتاب اين اجزا هستند: فيلسوفان، افراد اهل عمل يا جنگ آوران، و تفاله ها که صرفاً سرشان به کار خودشان گرم است و در انديشه لذت بردن هستند. بر انسان درست کردار [يا عادل]، عقل حکومت مي کند؛ با اين حال، هر يک از اين سه جزء، نقش خاص خود را دارند. ما بدون ارضاي اميال و شهوات خود، نمي توانستيم به زندگي ادامه دهيم؛ درست همان طور که اگر کارگران از کار و ارضاي تمايلات خود دست مي کشيدند، و در عوض سعي مي کردند فيلسوف شوند، شيرازه ي کل جامعه، رفته رفته از هم مي پاشيد. جان کلام اين است که درست کرداري [يا عدالت]، تنها زماني تحقق پيدا مي کند که هر يک از سه جزء روح، به وظيفه ي خاص خود عمل کند؛ همچنان که در کشور تنها زماني عدالت حاصل مي شود که هر کدام از سه رکن اجتماع، نقش خود را در جامعه ايفا کنند.

مهماني (ضيافت)

به مراتب دلپذيرترين مکالمه افلاطون است که به بحث درباره ي عشق، در مظاهر گوناگون آن، اختصاص دارد. يونانيان باستان، در عشق کام جويانه زاهد مآب نبودند و بخشي از مکالمه مهماني که در آن، اَلکيبيادس ماجراي عشق همجنس بازانه خود را به سقراط شرح مي دهد، مقدر ساخت که اين اثر، بعدها به شکل گسترده اي، در شمار آثار ممنوعه درآيد و نخستين شاهکار ادبيِ زيرزميني در سردابه هاي ديرهاي قرون وسطا شود. (تا سال 1966 چاپ هاي جديد مهماني رسماً در فهرست کتب ممنوعه کليساي کاتوليک قرار داشت.)
افلاطون اِرُس (11) را محرک روح به جانب خير مي دانست. ارس در نازل ترين شکل خود، در عشق ما به انساني زيباروي و ميل ما به جاودانگي – که از طريق به دنيا آوردن فرزندي از وي خود را نشان مي دهد – جلوه گر مي شود. (هر چند دشوار است دريابيم که اين حرف چگونه در مورد اَلکيبيادس موضوعيت دارد؛ زيرا سقراط خوش سيما نبود و نيز به هيچ وجه امکان نداشت که در اين رابطه عاشقانه، فرزندي به دنيا بيايد). شکل برتري از عشق، متضمن همدلي با آرمان هاي معنوي تر است، و اين نوع عشق، منشأ خير اجتماعي است. برترين صورت عشق افلاطوني، سراپا عشق به فلسفه است و اوج اين عشق، دست يافتن به مشاهده عرفاني ايده ي خير.
انديشه هاي افلاطون در باب عشق، تأثيري ژرف از خود به جا نهادند. اين انديشه ها در مفهوم عشق شاهانه [يا عشق درباري (12)] که شاعران – تروبادور (13) در اوايل قرون وسطي، سخت دلباخته آن بودند، جلوه گر مي شود. حتي برخي، در تصور افلاطون از ارس، طرح اوليه فانتزي هاي جنسي درخشان تر فرويد را مشاهده مي کنند. امروزه از عيار مفهوم عشق افلاطوني، به قدري کاسته شده است که اين اصطلاح تقريباً بيانگر شکل منسوخي از شيفتگي ميان زنان و مردان است. حتي نظريه ايده هاي افلاطون، که هدف آن راه بردن ما به جانب درک عرفاني زيبايي، حقيقت و خير بود، در حال حاضر، بخش اعظمي از شکوه اثيري خود را از دست داده است. منتقدان خاطرنشان مي کنند که اين نظريه صرفاً فرض مي کند که جهان مانند زبان عمل مي کند – و براي واژگان و مفاهيم انتزاعي قلمرويي برتر فرض مي شود. اين فرض ممکن است اشتباه باشد ولي ما هنوز به کلي خود را از شر آن خلاص نکرده ايم. افلاطون مي گفت که جهان واقعي، بدان گونه که ما از طريق تجربه و زبان آن را ادراک و توصيف مي کنيم، نيست. و چرا بايد آن گونه باشد؟ در واقع بعيد به نظر مي رسد که چنان باشد، اما چگونه مي توانيم روزي اين را دريابيم؟
افلاطون در 81 سالگي چشم از جهان فروبست و در آکادمي به خاک سپرده شد. به رغم اينکه فلسفه ي افلاطون دور از واقع است، بسياري از انگاشته هاي او، هنوز در نگرش ما به عالم باقي مانده اند. و صفتي که از نام او مشتق شده است، همچنان بيانگر صورتي از عشق است که روز به روز بعيدتر مي شود؛ عشقي که بازتاب نظريه ي ايده هاي اوست و با آن پيوند دارد. آکادمي افلاطون، در آتن ايام رونق و شکوفايي خود را مي گذرانيد تا اينکه سرانجام به دست امپراتور يوستينين، در سال 529 ميلادي، بسته شد. يوستينين در تلاش براي سرکوب فرهنگ شرک آميز يوناني مآب و به حمايت از مسيحيت، دست به اين کار زد. اکنون بسياري از تاريخ گزاران، تاريخ ياده شده را نشانه ي پايان فرهنگ يوناني – رومي و آغاز دوران ظلمت مي دانند.

پي نوشت ها :

1.مسابقه هايي که در تنگه ي کورينت يونان برگزار مي شد. م
2.Dialect.
3.Practicality.
4.شاعر آمريکايي.
5.Subjective
6.Big Bang نظريه اي که بر اساس آن، انفجاري بزرگ باعث شکل گيري عالم شده است). م
7.Min (واحد پول يونان).
8.Parenthood
9.Caste طبقه ي بسته ي اجتماعي. م
10. Prospect از ديگر معاني اين واژه، «مشتري احتمالي» است. به نظر مي رسد نويسنده در اينجا به اين معنا نيز نظر داشته است. م
11.eros، الهه عشق در اساطير يونان. م
12.Courtly love، صورتي از عشق افلاطوني که تجلي آن در آثار شاعراني همچون پترارک به چشم مي خورد.م
13.Troubador، شاعران و خوانندگان دوره گرد فرانسوي در قرن هاي 11 تا 13 ميلادي.م

منبع مقاله :
استراترن، پل،(1379) آشنايي با افلاطون، ترجمه ي مسعود عليا، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم